نفس مامانی و بابایی

آغاز 37 هفتگی...و شاید به دنیا اومدن ماهین من...

1391/3/13 4:44
نویسنده : شیما
831 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم...مامانی ببخشید که این چند وقت نتونستم بیامو برات بنویسم...خیلی‌ خیلی‌ سرم شلوغ بود ..آخه هم خریدهای شمارو داشتم که بکنم هم اینکه به عید خورد‌و کارهای عیدم زیاد بود...خلاصه اینکه برای عید یکم خرید داشتم..و خریدمو همشو با شما کردم ..چون هر چیزی که میخواستم بخرم..شما هم تو دلم تکون می‌خوردی و من می‌فهمیدم که تو هم حتما خوشت اومده و میخریدمش....عزیزم سال تحویل امسال سال پر هیجانی بود برام..اولین سالی‌ که توام با یه حسه جدید و قشنگ بود...حسی که هیچ وقت نداشتم...خلاصه اینکه ظهره روز ساله تحویل خونهٔ مامان بابایی بودیم..و شام خونهٔ مامان خودم...حسابی با خاله شهرزاد و مامانی و بابایی عکس گرفتیم..(چون من زیاد اهل عکس گرفتن نیستم)...این دفعه دوست داشتم عکس بگیرم که هم خاطره ایی از بارداری من باشه و هم زمانی‌ که شما تو شکمم هستی‌ ...شاید دیگه نتونم یا نشه که دوباره مامان بشم واگه عکسی از این دوران نداشته باشم دیگه خیلی قصه میخوردم..خلاصه خودمو کشتم اینقدر که عکس گرفتم....

بعد از عید بود که یبار که رفته بودم خونه مامانی‌..مامانی‌ یهو اومدو به حالت سورپرایز ناگهانی وسایل و لباسایی که داده بود مهناز جون از دوبی‌ اورده بودو بهم نشون داد،،خییییییییلی قشنگ بودن..و همه مارک مادر کر..دوباره چند روز بعدش بود که با عمم و خاله شهرزاد رفتیم و یه سری دیگه از وسایلتو خریدیم...یه روز دیگه با بابایی رفتیم..یه روز دیگه با مامانی..و هییییییی  رفتیمو اومدیم..تا سر سفارش سرویس چوبیت چون چند تیک اضافه‌تر سفارش داده بودم..به مشگل خردیم و آخرش اینشد که تازه هفتهٔ پیش ساعت ۱۱ و نیم شب به دستمون رسید که بازم مشگل داشتن ولی‌ با بابا علی‌ همشو تا ساعت ۳ شب درستش کردیم...دیگه مامانی‌ هی‌ چیزای قشنگ برات می‌خرید یا درست میکرد،،خاله شهرزاد برات می‌خرید..چند روز پیش هم مامان ببایی که رفته بود کیش از اونجا برات یه چند دست لباس تو خونه ایی اورد...وااااااااای ...مامان قربونت بره عزیزم که اینقدر ماشالله اتاقت قشنگ شده..منتظرم که پرده هاشم برسه و عکس بگیرم از اتاق خوشگلت...

مامان جونم به خاطره یه سری دلیل دکترم این دم آخری تغییر کرد ...البته خیلی‌ غریبه هم نبود،،و دوست خود خانوم دکترت بود...دکتر خودم گفت بود که اگه من بخوام که طبیعی زایمان بکنم حدوداً میفته برای اول تیر  و چون من سزارین باید بشم(البته خودمم می‌خوام)میفته واسه ۲۱ تا ۲۷ خرداد که گفت ۲۳ امّ خوبه..ولی‌ این خانوم دکتر جدید میگه ۱۸ امّ خوبه..که به نظر من زوده چون من تازه میرم تون هفتهٔ ۳۷...وتو اون تاریخ سن بارداری منم میشه ۳۷ هفته و ۲ روز..که به نظر من زوده وهنوز جا داره و شما هنوز رشد کاملتو نکردی...عزیزم می‌خوام ۴شنبه دوباره برم پیش دکتر و باهاش حرف بزنم که اگه بشه همون ۲۳ امّ باشه..ولی‌ باباییت خیلی‌ دیگه بی‌ طاقت شده..و میگه که بهش نگو..۱ هفته فرقی‌ نداره..خلاصه اینکه اگه بخوام ۱۸ امّ شما بیای‌ یعنی‌ این هفته ۴ شنبه..یعنی‌ ۴ روز دیگه...ولی‌ اگه ۲۳ باشه یعنی‌ ۱۰ روز دیگه....که فکر کنم نهایتان دکتر جدیدم شمارو ۲۰ امّ به دنیا بیار...

عزیز دل مامانو بابایی ..عشق کوچولوی خوشگلم...هروقت که بیای ..خونه و ما آمادهٔ شما و خوشامد گویی به شما هستیم...اینقدر که دیگه داریم روز شماری می‌کنیم...مامانی امیدوارم..سالم و صالح ...قوی و آرام..خوشگلو ناز و تو دل برو ..باهوش وتپل مپل و سفید ...که البته میدونم هستی‌ و هر طوری و هر شکلی به دنیای ما پا بذاری...دوستت دارم و مشتاقانه آمادهٔ دیدنت با یه حسّ خیلی‌ زیبا و عجیب و دوست داشتنی...امیدوارم زودتر ایت چند روزم بگذره و بیای که حلاک اینم که بگیرمت بغلمو... فقط ببوسمتو... بوت کنم...

 

دوستت داریم عاشقانه...بوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مامانی...

عکسای اتاقتو زود زود میزارم....

شنبه 13 خرداد سال 91 ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)